شراب نیز به دردم نمی دهد تسکین / مگر که زهر بریزم به استکان خودم

ساخت وبلاگ

خوش و بش و بگو بخند می کردیم. از همان همیشگی های اتاق اکو. با محبی جان دل و اسی خوش مشرب.... که یک هو مشتش را گرفت سمتم.

- مال شما دکتر.

پرسیدم که ایا هدیه است؟

در جمع اساتید و نرس ها زیر چشمی نگاهم کرد. نگاهی که شوخی شوخی جدی می شود و حرف ها برای گفتن دارد. هم او و هم من خوب می دانستیم عجب هدیه ای است.

ضمن اینکه زیرلب تکرار می کردم بح عجب هدیه ی دبشی.....

خودم را زدم به آن را که آخر اسی، من اصلا حتی نمی دانم چه قدرش به کارم می اید؟ خوانده بودیم ها. پر کی جی بود. ده بار نرس دستم داده. ولی الان یادم نمی آید!

آره تمارض به خنگی همیشه به کارم می امد.

گفت: یک...

خنگ تر گفتم: پر کی جی؟

گفت: یکی اش کافیست. برای بیست دقیقه خواب بی سر و صدا.

جمله اش هنوز تمام نشده بود که یاد دو هفته پیش افتادم..

چهارده دی ماه. شبی که کنار مبل پذیرایی سرم را گرفته بودم و به سان گرگی با ماه کامل زوزه می کشیدم و به خودم می پیچیدم و می لولیدم. همان شبی که دیازپام جواب نمی داد. از شب هایی که دیازپام جواب نمی دهد متنفرم. آن شب چشمانم خیک اشک بود... دلم می خواست تبری دم دستم بود و مثل مرغ خودم را در آنی بسمل می کردم. مادرم در عین نگرانی بر سرم نهیب می زد که خاک بر سرت باز خودت را این جوری کردی اخر مگر تو چی کم داری در زندگی ات. و با خودم جمله اش را کامل می کردم که فقط یک تبر برای بسمل کردن! و التماسش می کردم که هر طوری می شود و با هر دانش پزشکی ای که دارد کمکم کند خودم را از برق بکشم و بخوابم. چون آن شب، شب لعنتی ای بود. همه چیز با هم هجوم اورده بود. بی دفاع ترین بودم. و حتی دیگر دیازپام هم کار نمی کرد. و دیازپام در خانه همیشه اخرین سلاح من است. وقتی دو تا شد و نشد یعنی اوضاع خیط است. و لعنت به وقتی که بی سلاح می شوی. درست یادم هست، آن شبی که سرم حسابی به تنم اضافه می کرد، عجیب به هدیه ی امروز اسی فکر می کردم. ولی نداشتمش. عجیب به سرنگ های سفید و شفاف ده سی سی فکر می کردم با برچسب کاغذی رویشان. به فنتا پوفول های کشیده در سرنگ هایی فکر می کردم که بارها زیر دستم بودند و چه خوش خیالانه هدرشان داده بودم. عجیب به اتاق عمل و چشمک های ویال ها فکر می کردم. آن شب ولع فنتا پوفول رهایم نمی کرد. ولع... حرص.... نیاز.... یحتمل، آن لحظه شاید اولین و اخرین لحظه ای بود که در عمرم توانستم بفهمم وفتی فروغ می گوید "افروختن سیگار در فاصله ی رخوتناک دو هماغوشی" یا وقتی سهراب می نویسد "و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی" یا وقتی مهدی موسوی می نالد "لذت درد در فراموشی" یا حتی وقتی حافظ تاکید می کند "که مرد افکن بود زورش" دقیقا از چه دارند حرف می زنند. نیاز در عین استیصال. آن شب داشتمش. دلم می خواست بخوابم و نمی توانستم. چشمانم را می بستم و هیچ خبر نداشتم که دو هفته بعد آن چیزی که در لا به لای تشنج های شبانه ولعش را داشتم، کف دستم می گذارند.

حرف اسی مرا به خود اورد: که یکی اش کافی است.

در حالی که از خودم می پرسیدم اگر یکی اش کافی است، پس ده تاش برای چند روز خواب کفایت می کند، اتاق کم کم شلوغ شد و همه بگو بخند رفتند. شوخی مضحکی بود، که همه رفتند، ولی اسی یادش رفت فنتا را با خودش ببرد! تعمدی بود؟ می توانم بگویم که بود، زنگ نگاه اسی را می فهمم بعد این همه مدت. پایان نامه و کامپیوتر و دفتر و دستک را حواله دادم و دو دقیقه با کادویم خلوت کردم. با ده سی سی فنتانیل که همه یادشان رفته بود حالا کف دست من رها شده است. منی که دو هفته پیش در حسرتش می سوختم و به خود می پیچیدم.

احمق نبودم، می دانستم به زودی کسی متوجه نبودش می شود و کادویم را از من خواهند گرفت، ولی در همان چند ثانیه که من و فنتایم، تنهایی برای خودمان دو نفر داشتیم به خیلی چیز ها فکر کردم. که اگر یکی اش برای بیست دقیقه خواب آرام و راحت کافی است.....

چند تاش برای لوزر های ننه مرده ی بی انگیزه ی نا امید کافی است؟ سه تا؟

و چند تاش برای انهایی که تو را گم کردند و هنوز دنبالت می گردند کافی است؟ پنج تا؟

و چند تاش باعث می شود فراموش کنیم این مدت چه حمام خونی را نظاره گر بودیم؟ شش تا؟

و با چند تاش می شود دوباره برگ برگ گل پونه را به ساقه اش چسباند و از هواپیما متنفر نبود؟ هفت تا؟

و چند تاش برای ان ها که از زندگی عق شان می گیرد کفایت می کند؟ هشت تا؟

و چند تاش برای همیشه در گوشت می گوید آبلیوی ایت؟ نه تا؟

و چند تاش برای همیشه خواب آرام هدیه ات می دهد؟ ده تا؟ آخر من خیلی وقت است خواب را از بیداری هایم بیشتر دوست دارم. ده تا کافی ست؟ آره؟

در شمارش به ده رسیده بودم که رستگار آمد.

- وا این اسماعیلی چرا اینا رو اینجا ول کرد؟

- اتفاقا منم می خواستم الان که کارم تمام شد براتون بیارم. این تحویل شما.

و هدیه ام را صاف گذاشتم کف دستش.

به همین سادگی. همان لحظه هم حسرت مغز استخوانم را می سوزاند.

پ.ن. این نوشته نه انگیزه ای برای به درک واصل شدن است، نه قصد آن و نه هیچ چیز‌. می دانید پزشکی خواندن خوب در برابر این چیز ها ضدگلوله ات می کند. و کاسه ی من هنوز شکم خیلی گودی دارد. صرفا تکرار دوباره ی افکاری درونی است. افکاری شیرین... و رخوت ناک.... که شب ها وقتی دیازپام اثر نمی کند، عجیب زبانت عطششان را می کشد.

گاهی بدان فکر می کنم، که اگر واقعا فنتا پوفول درد ندارد.... اره. چرا که نه؟ به عنوان کسی که در خواب هایش زندگی می کند و بیداری را به حسرت خواب می گذراند، بد باخت دادم. همان موقعی که سرنگ ده سی سی را در کف دست رستگار می گذاشتم هم حسش می کردم. بد باخت دادن را.

کاش می شد مدتی به حال خود رها شوم و تا ابد الدهری که عشقم می کشد بخوابم. فقط بخوابم. و در خواب به هیچی فکر کنم. نه به فرق ویزای مولتی و سینگل. و نه به تاریخ مرگ باباحسن. و نه به گربه ای که گم شد و صبح روز بعد دیگر هیچ وقت نبودش. و نه به سن پدرم که به نظر بالا رفته است. و نه به احتمال شکسته شدن مادرم. و نه به کلیپ پسرکی که برای خواهرش اواز می خواند "مرا تا کی کنار غم دوریت می نشانی." فقط مغزم خالی باشد. تا هر وقت که خودم اراده کنم از خواب بیدار شوم. زود نخواهد بود. اول تو را لا به لای خواب هام پیدا می کنم.....

گروه 5+2...
ما را در سایت گروه 5+2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmkdzsa بازدید : 106 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 0:52