هاروست

ساخت وبلاگ

برگینگ های این روزگارانم بر می گردد به "من هاروست دیدم" هایی که مثل نقل و نبات بر روی سر بچه های بیمارستان می پاشم و اشتیاقم در انتظار قیافه ی پوکر فیس "وات د فاک هاروست دیگر چه کوفتی ست؟" آن ها.

من هاروست دیدم،

و در جواب بابا که می پرسد اگر خودت بودی حاضر می شدی قلبت را اهدا کنی؟ بدون کمترین مکث و شکی می گویم نه.

می پرسد چرا؟

به زبان می گویم اخر خساستم می آید.

در دلم منتها، می گویم فرض کن این قلب مریض بخواهد در سینه ی کسی دیگر بتپد و  هوس شوق به سرش بزند. زندگی فلاکت بار خودم کم بود، یکی دیگر را هم زندگی ببخشد؟ روزگار. کاری ندارم که طرفم یک جینجر موفرفری باشد که زندگی خیلی بهش بیاید یا بچه سپوری از لب سطل زباله، مهم این است که زنده بودن هیچ وقت ارزشش را ندارد و ادم ها نمی فهمند من ولی دلم با زندگی بخشیدن صاف نمی شود. هیچ وقت چنین جفایی در حق کسی نمی کنم.

یونانی ها فکر می کردند مرکز احساسات در قلب ادمی است. برای همین قلب شد نماد عشق. قلب تیر خورده شد نماد احساس به ریش کشیده شده و شکسته. حال فرض کن تمام غم ها را بکارند توی سینه ی دیگری... مگر بدنی تاب می آورد این سوگ را؟ این حجم تنفر را؟ این بی پناهی را؟

اجازه نمی دهم به غیر از غم لحظه ای خون بجنباند! اجازه نمی دهم یادش برود غم چه شکلی بود.

اره. می ترسم در سینه ی کسی دیگر فراموش کند زندگی عجب کثافتی است و بنده ی بستنی های وانیلی شود. اجازه نمی دهم قلبم با بستنی وانیلی کمترین وصلتی داشته باشد. اجازه نمی دهم یادش برود تو را گم کرد.

پس... قلب کوچکم را

به هیچ کس نمی دهم.

دلم می خواهد بپوسد.... بپوسد و تا اخرین سلولش فاسد شود تا شاید همه ی این رنج و غم را با خودش به چرخه ی کرم های خاکی باز گرداند.

قلب می خواهید بروید از نادر ابراهیمی بگیرید. 

مشت من یکی خالی ست. سالهاست...

پ.ن. بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا/ حقا که غمت..

گروه 5+2...
ما را در سایت گروه 5+2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmkdzsa بازدید : 128 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 19:11