هم سو

ساخت وبلاگ

هم سو، لبریز قرن جدید است... آکاردئون دارد. زنگ می زند در گوش...  وقتی دیگر ذهن پرغوقایی باقی نمانده. حس شب های تاریک خیس پاییز را دارد وسط گرمای تابستان در حمام خون خوزستان. 

احسنت به سومی های ۹۹-۰۰.

یادت است؟ با تمام اتوکشیده بودن و عصا قورت داده بودنت، همیشه هر وقت درخواست می کردم به حلقه می امدی. چند باری کنار هم بودیم، دست هم را گرفتیم و چرخیدیم.

دلم برای بچه های دبیرستان می سوزد... نمی دانند پشت صحنه چه خبر است. نمی دانند بعد دبیرستان، رنگ و روی بوم دنیا، غالب خاکستری ای می شود که برای هر ذره رنگ پاشیدن به آن باید جان بکنند.

هم سو را اولین بار ناخودآگاه با یاد تو خواندم... اکاردئون که در گوشم زنگ زد، جسمت جان گرفت. صدایت.

با فکر به انتقام...

با فکر به پوچی زندگی...

به فکر به اینکه باورم نمی شود این قدر ساده با یک بشکن زدن دیگر نیستید.

با خشم. با خروش خواندمش.

اولین ضبطم را برایت می گذارم... حسی به من می گوید شاید لا به لایه کلاویه های آکاردئون باشی. دلم می خواست باز هم کنار هم بودیم، دستمان را می گرفتیم و می چرخیدیم.

نیستید.

نیستم.

گرمای دستانش... 

دیگر نیست.

من 

در کنجی متروک...

سایه ای،

سنگین بر دیوار...

خانه ای،

بی روزن...

تاریکی،

تنها هم دم....

آجر ها سدی بر رویای خورشیدند

دستان سرد من خالی از امیدند

آن سوی شب شاید

راهی دیگر باشد

باید جز تنهایی رازی دیگر باشد

آجر هایی کوچک بر می دارم اما

اواری از غربت می گیرد جانم را

می پیچد چون پیچک

می بلعد قلبم را....

پ.ن. دبیرستانی ها را دوست دارم. در آن سن ادمیزاد فکر می کند حتما باید جز تنهایی رازی دیگر باشد. اقتضای سنشان است.... شاید دبیرستان اخرین فرصتی است که می توانی به این فکر کنی آن سوی شب هم راهی است. شب های بعد دبیرستان خیلی وقت است با تاریکی هم سوست. ما خود تاریکی هستیم. آدم ها از قلب تاریکی می رویند... چه قدر زود دستانمان جدا شد مهربانم. چه قدر زود.

گروه 5+2...
ما را در سایت گروه 5+2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmkdzsa بازدید : 152 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 20:30