پتروس را بگویید تف به فداکاری

ساخت وبلاگ

انتخاب واحد لاین زنان.

وحشت ناک ترین انتخاب واحد دانشگاه.

همه چیز پر شده بود.

کیمیا را از دست دادم.. غزال را.. مونا را.. نیکا را..

همه شان رفته بودند و برداشته بودند و من مانده بودم و واحد هایی که محض رضای خدا هیچ کدامشان چفت و جور نمی شد.

همه چیز پر بود. همه ی واحد ها.

تا خرخره.

حس می کردم من هم دیگر تا خرخره پر شده ام. از همه چیز.

اولین نفر از روز سوم. اسمم را خواندند.

رفتم جلو. اینقدر دست دست کردم و نتوانستم هیچ چیز بردارم که تا ده پانزده نفر بعد از من را هم خواندند.

و واحد ها پر و پر تر می شد.

دلم می خواست بزنم زیر همه شان و بگویم جمعش کنید مسخره بازی ها را. گیرم که چه اصلا.

می دانی حالم به هم می خورد.

تو روی کوه دنا.

دل و روده ی پونه پخش و پلا توی شهریار.

داشتم فکر می کردم... اصلا ما و مسیول اموزش دقیقا برای چه داریم خودمان را خفه می کنیم؟

داشتم اصلا فکر می کردم که بازی الان دقیقا چند چند است؟ 

خودم را برای چه کسانی به آتش کشیدم؟ می کشم؟

فرقی می کرد؟ عروسک بازی هایی که این مدت راه انداخته بودم فرقی می کرد؟

گه هایی که ذره ذره به هر کدامشان می مالیدم تا بلکه ذره ای از تعفن وجود خودم کم بشود، تاثیری داشت؟

بغض کردم. سر انتخاب واحد لاین زنان بغض کردم. 

کودکی بودم که از ترس هیولای زیر تختش به عروسک هایش پناه برده بود. و حتی همان عروسک های دستچین شده ام را هم از من گرفتند. 

بد به حال من و خوش به حال آن ها.

دیگر قرار نیست دستی روی روح هیچ احدی داشته باشم. 

من همه تان را از دست داده ام. خیلی وقت است. خیلی وقت..

 

امده بودم خانه با اعصاب خورد. تحمل این یکی را نداشتم. مادرم گفت تقصیر خودت است. می خواستی علوم پایه را بخوانی.

گفتم آخر من فرای انتظار خودم عمل کردم. گفتم من حتی نباید اصلا قبول می شدم. گفتم من یک ماه آخر اخبار شبکه شش دیدم و رفتم امتحان پزشکی دادم و نمره ی نرمال گرفتم.  گفتم اخر هیچ کس دو هفته به امتحان دالی اش...!

یک حرف قشنگ زد. گفت حالا همان دالی می آید برایت نان و آب می شود. حالا پونه برایت نمره ی جراحی می شود. بکش. 

بله تو نه نان می شوی و نه آب. تو هیچ کوفتی نمی شوی برای من... مگر اشک.. مگر افکار اسیدی این وبگاه.. مگر نقاشی های چرت و پرت.. مگر دویدن به دستشویی های رسول از فرط بی کسی.. مگر کابوس ها و گاز زدن های تنار.. مگر تلقین های :"تو شبیه کسی که گریه کرده نیستی." در آینه.. تو فقط ساده رفتی و زندگی را از من گرفتی. طوری بی صدا که حتی مادرم هم خبر ندارد و باور نمی کند. که فکر می کند شوخی می کنم و بهانه می گیرم وقتی می گویم دو هفته به علوم پایه..

که اصلا حتی یادش نمی آید دو هفته به علوم پایه بود. 

تو با صدا مردی، و مرا بی صدا کشتی... طوری که مادرم هم نفهمید.

 

می دانی جالبش چیست؟ آن وسط نورمحمد می گفت داری حیفش می کنی. داری نمره ات را حیف می کنی. یا نمی دانم برای پره انترنی بد می شود. و چیز هایی که به کل نمی فهمیدم.. شاید از آن همه آدم این یک نفر بی پناهی را از چشم هایم خوانده بود و دلش سوخته بود و داشت برایم واحد می چید.

فقط دلم می خواست گوشش را بیاورد نزدیک تا زمزمه کنم :"خیلی وقت است حیف شده وحید جان. خیلی وقت است."

چه می خواهد بشود؟ 

این سناریو را از برم. 

خودم را برای همه قربانی می کنم. تار و پود احساسم به هم گوریده می شود. و هیچ. و هیچ کس یادش نخواهد ماند مگر خودم.

شما ها... همه تان خیلی کثافتید. ریز به ریز جیک و پوک پسر های دانشکده را از برید... امعا و احشای همسایه ها و دوستانتان را هجی می کنید... و چیز هایی به این وضوح را ندیدید. نمی بینید. چه طور ممکن است؟

تهش چیست؟ بدون مسخره بازی هایی که با کیمیا در می آوردیم، یک ربع در دستشویی های رسول... یک ربع در اتاق دارو ها... یک ربع نماز خانه ها... می خواد بشود نیم ساعت؟ به درک بشود. می خواهد بشود چهل و پنج دقیقه؟ یک ساعت؟ بشود عزیزم. بشود. من تا قیام قیامت اشک دارم. تا قیام قیامت. 

نمی دانم. هنوز نمی دانم کیمیا چند ربع از اشک هایم را کم می کرد. ولی مهم این است از اولش باید یاد می گرفتم وابسته نباشم. حالا باید بدهی بدهم. بدهی اشک هایی که علی الحساب کیمیا پتروس وار جلویشان را گرفته است.

پتروس هم خسته می شود. پتروس هم می رود. همه تان می میرید.

 

گروه 5+2...
ما را در سایت گروه 5+2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmkdzsa بازدید : 185 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 16:12