بستنی ذغالی، به رنگ نبودنت

ساخت وبلاگ

دو روز قبل امتحان داخلی رفتم سلی را دیدم.

آخرین دیدارمان را دم بستنی شاد با جمله ی "خیالت تخت من همیشه آخرین نفر شروع می کنم و ماکس می شم" و "مگه بد گذشت بهت حالا؟" تمام کردیم.

او رفت.

من برگشتم خانه. ساعت یازده شب را رد کرده بود. با توجه به صدای مادرم آن ور خط می دانستم ماجرای جالبی انتظارم را نمی کشد.

خلاصه بحثمان گرفت و فلان، که خب چیز جدید یا خارج عرفی نیست... همه جا وجود دارد، خصوصا که خیلی انتظارم را کشیده بود و نمی دانست با سلی ام.

منتها سیلی اصلی را می دانی کجا خوردم؟ وسط همان عملیات یکی بگیر دو تا بگذار رویش اسپک بزن به سمت زمین حریف.

در آمد که :"اصلا مگر وقت قحط بود؟ امتحان داخلی داری پا شدی رفتی دوستت را ببینی؟ مگر چه قدر مهم است یک دوست؟"

گفتم:" داشت می رفت دانشگاه. تا مدت ها بر نمی گردد تهران."

سیخ را به قلبم فرو کرد: "حالا مگر دوستت می خواست برود بمیرد؟ خب داشته می رفته دانشگاه. یک زمان دیگر می دیدیش."

 

خواستم بگویم اتفاقا گمشده ام، دقیقا داشت می رفت دانشگاه که هیچ وقت برنگشت و گمش کردم.

ظاهرا دقیقا داشت می رفت که بمیرد و من دیگر هیچ وقت چنین اشتباهی را تکرار نمی کنم. حتی اگر دوازده واحد داخلی را بیفتم، مگر یک امتحان مسخره ی داخلی چیست دیگر. ادم ها جدی جدی می میرند ولی. می روند که بمیرند،

 

هیچ کدام را نگفتم..

آن شب فقط زیر پتو خزیدم و در میان جرقه ها به تو فکر کردم.

هنوز نرسیدی دانشگاه؟

 

گروه 5+2...
ما را در سایت گروه 5+2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmkdzsa بازدید : 153 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53